باده خامشانه خور تا برهي ز گفت و گو
اي که به لطف و دلبري از دو جهان زيادهاي
اي که چو آفتاب و مه دست کرم گشادهاي
صبح که آفتاب خود سر نزدهست از زمين
جام جهان نماي را بر کف جان نهادهاي
مهدي و مهتدي تويي رحمت ايزدي تويي
روي زمين گرفتهاي داد زمانه دادهاي
مايه صد ملامتي شورش صد قيامتي
چشمه مشک ديدهاي جوشش خنب بادهاي
سر نبرد هر آنک او سر کشد از هواي تو
ز آنک به گردن همه بستهتر از قلادهاي
خيز دلا و خلق را سوي صبوح بانگ زن
گر چه ز دوش بيخودي بيسر و پا فتادهاي
هر سحري خيال تو دارد ميل سردهي
دشمن عقل و دانشي فتنه مرد سادهاي
خيز دلا کشان کشان رو سوي بزم بينشان
عشق سوارهات کند گر چه چنين پيادهاي
اين تن همچو غرقه را تا نکني ز سر برون
بند ردا و خرقهاي مرد سر سجادهاي
باده خامشانه خور تا برهي ز گفت و گو
يا حيوان ناطقي جمله ز نطق زادهاي
لطف نماي ساقيا دست بگير مست را
جانب بزم خويش کش شاه طريق جادهاي
مولانا، غزليات شمس